نتایج جستجو برای عبارت :

لذتِ زندگی

دیگه بیرون رفتن بهم خوش نمیگذره باید یکاری  کنم خوش بگذرونم 
دیگه غم و غصه و غر زدن برام فایده نداره....
فک کنم باید کانالم عوض کنم بزنم کانال به خود رسیدن و جینگول پینگول کردن و کلاس رقص رفتن... 
میگن توجه به زیبایی خودمون یک جور لذتِ... 
میخوام موهام کوتاه کنم (موهام تا پایین کمرمه و بنظرم خیلی بلنده...) ولی مامانم نمیزاره میگه موهات همینجوری خیلی قشنگن!
رنگم که نمیزارن :( 
سحر گاه هایی کِ تمامش تویی!
 
حضور زیبایت،
کشف روش هایت،
تصور چهره ات،
حدس خواسته هایت،
تلاش برای شنیدن صدایت در سکوتِ سحرگاهان،
امید برای بوئیدن دوباره ات،
لذتِ تلخ فراقت کِ مثل قهوه ب ترک می چسبد،
عطش دیدارت،
بستن بارُ بندیل برای آمدن بِ دبدارت،
صحبت های طولانی من بابِ ارزشمندی هایت، مهربانی هایت، قشنگی هایت...
 
دلخوشیِ این روز های تلخ همین بی وقت های پر برکت اند!
 
تمامِ نورِ زندگی تویی!
سحر گاه هایی کِ تمامش تویی!
 
حضور زیبایت،
کشف روش هایت،
تصور چهره ات،
حدس خواسته هایت،
تلاش برای شنیدن صدایت در سکوتِ سحرگاهان،
امید برای بوئیدن دوباره ات،
لذتِ تلخ فراقت کِ مثل قهوه ی ترک می چسبد،
عطش دیدارت،
بستن بارُ بندیل برای آمدن بِ دیدارت،
صحبت های طولانی من بابِ ارزشمندی هایت، مهربانی هایت، قشنگی هایت...
 
دلخوشیِ این روز های تلخ همین بی وقت های پر برکت اند!
 
تمامِ نورِ زندگی تویی!
پنجره را باز گذاشته ام، بوی خاک باران خورده با عطر چای بِه مرا به پرواز در آورده است، خوشحالم و نسبت به امروز و روز های پیش رویم، امیدوار! :)
نشسته ام و از فریدون میخوانم و همزمان لبریز از عشق میشوم، چه احساس خوبی... چه روز قشنگی :)
من نباتم...کنار پنجره، رو به آسمان آبی دلبرم نشسته ام و با خیالِ خوش و آرامی، فکر می بافم...
از زندگی که در دستانم موج میزند، هیجان زده ام، گاه با فکرِ خوش رها شدن، همگام با برگ ها میرقصم،گاه با فکر لذتِ زندگی کردن، غرق می
بسم الله
 
امشب مستند "نان گزیده ها" راجع به کارگران هپکو رو دیدم و بغض کردم.اولش بغضم به خاطر روزهای خوبِ از دسته رفته ی این خاک به خاطر دزدی های ناتموم این آدم ها بود.ولی بعدش بغضم به خاطر ناتوانی خودم بود.که انگار هیچ کاری از دستم برنمیاد و فردا صبح همه ی این ها از یادم میره.از یادم میره و انگار اصلا وجود نداشته.میرم گم میشم تو زندگیِ پر از هوس و لذتِ خودم.انگار نه انگار که کلی آدم همین امشب شب رو با عذاب گذروندن و من هیچ کاری براشون نکردم.یه جا
زندگی مثلِ آفتابِ لطیفِ دمِ صبح، خودش را می‌پاشد روی پوستِ دستانم و میخزد در لایه های عمیق وجودم.حالا می‌فهمم که قبل تر ها درکِ من از حیات چقدر محدود بود، چقدر سطحی، چقدر عطر گل ها کم در جانم نفوذ می‌کرد، چقدر لطافتِ باران فقط پوستم را قلقلک می‌داد، از غم فقط اشک بر چشم هایم می‌نشست و آشفتگی مهمانِ دلم می‌شد، و از شادی فقط لب هایم فرم لبخند یا خنده ی بلند می‌گرفت و توی دلم یک چیزی قلقلک می‌شد.
حالا انگار رسیده ام به طبقات تازه تر، نفوذ پذی
حالا اینجوریه دیگه. آدم یه روزی خوشحاله یه روزی تلخه. یه ساعتی میرقصه یه ساعتی گریه میکنه. یه لحظه هایی عاشقه یه لحظه هایی دلتنگه. یه وقتایی امیدواره و میدوئه و یه وقتایی ناامیده و نا نداره حرکت کنه حتی. آدم مگه دوساعت غذا درست نمیکنه واسه یه ربع لذتِ خوردن؟ آدم اصلا از سختیه که دوس داره ادامه بده. واسه اینکه یه ساحلی هست که بگی هی اونجا رو، ارزششو داره ادامه بدی.که دیدنت شبیهِ امنیتِ ساحلیه که آدم مطمئنه به ارزیدنِ ادامه دادن.
#نازنین_هاتفی
.
.
گاهی با معشوق‌مان بازی می‌کنیم. فرو می‌رویم در نقشی که نیستیم: یک حسودِ بی‌بخشش. یک غیرتیِ بی‌تحمل. یک حسابگرِ مو از ماست بیرون کشنده. یک معشوقه‌ی هرجایی. یک بی‌عاطفه‌ی بی‌تفاوت. یک دیوانه‌ی زنجیری حتی. بازی می‌کنیم تا بازی که تمام شد، سخت‌تر و محکم‌تر در آغوش بکشیمش. که زندگی یکنواخت نشود. که لذتِ با هم بودن‌مان گونه‌گون و مستدام باشد. اما یک لحظه هست - و فقط یک لحظه طول می‌کشد - که باید بازی را تمام کنیم. باید دوباره خودمان شویم. بای
نه گرمای اشکی
نه سرمای آهی
نه اضطراب عشقی
نه عذابِ دلتنگی
نه تلخیِ شکستی
و نه لذتِ پیروزی
...
فقط
...
شب ها
پس از شنیدنِ ساعت ها صدای ناهنجار خیابان ها
لامپ اتاق را که خاموش میکنم
آلارم را که تنظیم میکنم
سرم را که روی بالش میگذارم
چشمانم را که میبندم
احساس میکنم، هر چیزی را که حس‌شدنیست
غرق میشوم در دالان بی انتهای افکارِ منحوسِ زیبایم
آرامشی پریشان‌حال ، در آغوش میگیردَم
صحنه ها، چهره ها، صداها، همه مانند یک فیلم سیاه و سفید قدیمی
تکه تکه از ج
 شب و مهتاب سیاه
آسمان قیراندود
دلِ من پر شده از غصه‌ی یک دخترِ شوخ
زیرِ چترِ خفقا‌ن‌آورِ باد
لبِ نمناک زمان ، آسمان را به زمین دوخته بود
بر لبم
که صدای آمد
«در پی یار و هوس ، هر کسی بود خدایا وه وه
روسیاه است و سیاه ، روزگارش»
در سرم شعله کشید
از تهِ سینه صدا آوردم ، داد زدم:
«پرسشی داشتمت
پاسخی هست تو را؟»
و خدا صاف و صبور ، چشم در چشم سرم دوخت و گفت:
«حاجتی هست تو را؟»
گفتمش: «یارِ هوس‌باز حرام؟
پس بهشتم با چیست؟
نه مگر لذتِ حور؟
نه مگر ساقی
فکر می کنم به این که اولین بار کی با دل کندن آشنا شدم...ذهنم میره به سال های نوجوونیم... اون موقع ها لذت نقاشی را دوست داشتم و دنبال می کردم...باب راس قلموشو با مهارت روی بوم حرکت میداد... کلی ظرافت به خرج میداد
بعد
یهو
یه قلمو برمی داشت و میزد وسط اون همه طرح و رنگی که کلی زحمت کشیده بود برای کشیدنش ... یه جیغ و چند بد بیراه نثارش میکردم که ای بابا این همه زحمت کشیدی چرا زدی خراب کردی ...بعد منتظر میشدم واسه حاصل نهایی ،حاصل عالی میشد ...میفهمیدم چقدر ا
انسانِ گرفتار استسقاء  
عطشِ پایان ناپذیرِ خواستن و  دلبستن!
به امید وفورْ ... لذت بردن.
 و سپس،
اندک اندک گُسستن محتومْ - و رنج بردن
لذّت داشتنِ فرزند و شهود بر مرگش
لذتِ دل در گرو محبوبی نهادن ، وبی وفایی و ترکش
ادامه مطلب
دست بردار !
از رابطه ها و آدم هایِ اشتباه ، از تلاش هایِ بی فایده و تنش هایِ بی نتیجه ...
نه آدم ها عوض می شوند ، نه همه چیز ، همانی می شود که تو می خواهی !
بیخیالِ نداشته هایی که چون - دست نیافتنی اند - ، خواستنی شده اند ،
و بیخیالِ آدم هایی که جز ترسِ از دست دادنشان ، دلیلِ موجهی برایِ نگه داشتنشان نیست !
گاهی باید تمامِ حاشیه ها را دور ریخت و رویِ داشته ها تمرکز کرد .
همان هایی که چون خیالت از داشتنشان راحت بود ، از دایره ی توجهت خارجشان کردی !
باید ز
 
ترک اعتیاد و روش های درمان آن
اگر چه عوارض ثانویه اعتیاد در بین گروهی از معتادین كه به دلیل فقر و تنگدستی امكان تامین هزینه زندگی خود را ندارند ،سبب می شود كه برای خرج اعتیاد خود دست به هر كاری بزنند ، نسبت به سر و وضع و بهداشت فردی بی تفاوت شوند و در یك كلام مشمول تمام صفاتی كه جامعه به معتادان نسبت می دهد باشند اما این عمومیت ندارند و اكثریت معتادان را شامل نمی شود.
 رش ، او را به وادی خلاف سوق می دهد. خوشبختانه مدتی است كه در قوانین تجدید نظ
اولین بار ۱۶ سالگی‌ عاشق شدم،فکر میکنم عاشق شدم.دوران ِ اولین حرفهای
عاشقانه،اولین نگاه ها و تپش های پرشورِ عاشقانه و خیلی از اولین هایی که
انگارفقط مخصوص عشقِ .هرچقدر سنم بره بالا،ازدواج کنم،مادر بشم،غرقِ
کارکردن و شلوغی و رخوتِ روزمرگی بشم، فکرنکنم یادم بره اون روزها و حال
وهوای اون سالها رو.هنوز خیلی چیزا ازش یادم؛ لبخندش،نگاهش،طرز نشستن
وبرخاستن ‌و راه رفتنش‌.لحن صداش، صدای بمی داشت و خشن و نرم بود. تصاویرش
توی خیالم زنده اند .او
 امروز قبلاً است
یعنی دوباره
دنیا برای ماست؟
باران گرفتنی است؟
یا نه دوباره باز ، انسان شکستنی‌ ست
_و سامانه‌های قابل پیشبینی_
بگو امروز قبلاً است
یعنی دوباره من
اولین کَسم که شعری برای چشمهای تو سروده است
حتماً دوباره بیدها بوی تو می دهند
نصفِ غروب اندوه عشقت، افلاطونی، دراز
با کوچه‌های دِه
خشک و سیاه ، تپه‌های خاک‌مالِ پشت
باید اجین شوم
یعنی تو با منی
در یک بلوغِ زودرس با پوست گندمی
و چشم آسمانی؛ تابستان یعنی
هر شب علیهِ رسم های آسم
پست‌های بچه‌ها رو می‌خوندم با مضامین "قاقالی‌لی"! به سرم زد منم برم یک عااالمه خوراکی بخرم بیارم انبار کنم تا وقتی وسط روز یا شب، دلم هوس یه چیز خوشمزه می‌کنه مثل روح سرگردان هی بین خونه (کیف و کشو) و آشپزخونه (یخچال و کابینت) جابجا نشم و هیچی هم پیدا نکنم. مثلا یکی دو کارتن از اون کیک‌هایی که شکلات ازش چکه می‌کنه! یکی دو بسته‌ی چهل پنجاه تایی کاپوچینو. سی چهل تا بستنی میرکس کاکائویی و دبل‌چاکلت. یکی دو کیلو شکلات تلخ. دو کیلو و سیصد گرم شکلا
پسِ ذهنم خیالِ تو دفتر
ورقی میزدم که تا شاید
مطلبی ،نکته ای وَ خاطره ای
از تو در سطرهای آن دیدم
 
بهمین صورتی که میگویم
تو محقّق شدی وَ من با تو
رویِ میزی کنار یک کافه
قهوه ای خورده ام وَ خندیدم
 
خنده ها بود و لذّتِ دیدار
وَ سفر با تو لابلای سطور
هی ورق پشت هم وَ شد تکرار
مثل عابر  به باغ چرخیدم
 
شب شد آنجا هوای سردی بود
تو پناهنده ی به آغوشم
وَ من و یک قلم وَ صفحه ی تو
می نوشتم که عشق ورزیدم
 
زده ای تو بهم خیالم را
بالِ پرواز من شکست آنجا
نیمه شب
از «ادبیات» تا «ادبی-آت»(بررسی نقص های آموزش ادبیات فارسی، و طرح چند پیشنهاد)
هادی دهقانیان نصرآبادی*دبیر ادبیات فارسی-یزدکارشناسی ارشد زبان و ادب فارسی
ادبیاتِ فارسی، «هنر-دانشی است، آمیخته با زبان»، که جنبه هنری آن بر جنبه دانشی آن همیشه برتری داشته است. مگر نه اینکه یک فارسی دوست یا فارسیِ آموزِ غیرِایرانی نخست به وجه هنری یک اثر ادبی می نگرد-حتّی در زبانِ خودش-و سپس با نقدِ دانش پژوهانه خویش در پی شناخت لایه های زیرینِ آن اثر برمی آید؟
 
سلاممممم علیکممممممم:D 
حالتون چطوره؟!;) 
من اومدم با زنگِ درس زندگی ;) بخونید:
 
هیچ قدم کوچکی بی‌اهمیت نیست. قدم‌های کوچکمان را بی‌ارزش نبینیم. مهم نیست به هدف برسیم یا نه، همین که در مسیرمان یک قدم هم به هدف نزدیک‌تر شویم یعنی حرکت. هیچ حرکتی بی‌ارزش نیست. اگر مدام فقط به «هدف رسیدن» را در نظر بگیریم لذتِ تلاش و شکست و حرکتِ دوباره را از دست میدهیم. 
به نظرم هدف‌ِ ما نباید رسیدن به هدف باشد، بلکه باید در مسیرِ هدف به جلو حرکت کردن باشد. 
ح
راستش فکر می‌کنم زندگی شبیه به همین غذاست؛ همین بشقابِ پر از استامبولی. هر کسی که من را بشناسد می‌داند که در اینجا (وبلاگم را می‌گویم) علاقۀ زیادی به ربط‌دادنِ چیزهای خیلی بی‌ربط به زندگی دارم. دست‌هایم را شسته‌ام. بشقابِ استامبولی را می‌گذارم جلویم. شروع می‌کنم به فشردنِ برنج زیرِ انگشتانم؛ بعد با لب‌ها، لقمۀ کوچکِ برنج را از سرِ انگشتانم می‌گیرم. همینطور ادامه می‌دهم تا برنجِ دایره‌ای‌شکلی که تمامِ بشقاب را پوشانده بود تبدیل شود
پسر بزرگ من وقتی غرق بازی میشه همه نیازهاش رو به حاشیه میبره...
حتی دستشویی رفتن رو...
میبینیم به خودش میپیچه اما نمیره اجابت مزاج کنه...
بهش میگم بابا مریض میشی ، کلیه هات درد میگیره بعد باید بری دکتر داروهای تلخ بخوری....
میگه: نه بذار این بازی ام تموم بشه!!!(و هیچ وقت هم تموم نمیشه)
اکثر مواقع ازش سلب اختیار میکنم و تهدیدش میکنم که بازی رو ول کنه بره دستشویی...
تهدیدم هم اینطوریه:
تا سه میشمارم... اگر رفتی که رفتی ... نرفتی من از جام پا میشم بعد دیگه خد
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که متنی را می‌خوانید و بعد فکر می‌کنید انگار که نویسنده این مطالب را شبانه از ذهنتان دزدیده و نوشته. همان راهی که برای فکر کردن پیموده‌اید را نویسنده زودتر پیموده و خیلی بهتر از شما کلمات را روی کاغذ آورده.
این اتفاق در مسائل عقلانی خیلی می‌افتد، در متونِ فلسفی و عقلانی نوشت‌ها وقتی ذهنمان با سوالات عقلانی درگیر شد و برای خودمان جواب‌هایی راست و ریس کردیم کافیست سری به کلماتِ عقلاء بزنیم تا شبیه طرح‌ه
مشخصۀ زندگی مُدرن آن است که همیشه سر خط باشی، همواره بکوشی حداکثر تجربۀ ممکن را در حداقل زمان ممکن بگنجانی. کتاب جدید فیلسوف دانمارکی سِوِند برینکمن، لذت دست کشیدن، توصیۀ مفیدی دارد: دست بکش. سعی نکن همه‌کار بکنی و عوضش کارهای کمتری بکن. در حقیقت، گاهی بهتر است که عقب بمانی، که از همانجا که هستی لذت ببری.
• باید از زاویۀ فرهنگ مصرف‌زده به این مخمصه نگاه کنیم، فرهنگی که خودمان برای خودمان ساخته‌ایم. فرهنگمان نیازمند آن است که مُدام بیشتر ب
امروز عکسی از خودم در آینه تاکسی استوری کردم و زیرش نوشتم: «قدیم‌ها وقتی حالم خوب نبود، حس و حالم رو روی کاغذ، روی کیبورد بیرون می‌ریختم. می‌نوشتم. زیاد هم می‌نوشتم. اما خیلی وقته که دیگه نمی‌نویسم. اینموقع‌ها کار می‌کنم. خیلی زیاد کار می‌کنم. خودم را با کار پر می‌کنم. تمام راه داشتم فکر می‌کردم چجوری غم بزرگ رو به کار بزرگ تبدیل کنم(1)». بعد پشیمون شدم از استوری کردنش. با خودم گفتم «دوباره که نوشتی...». هفده نفر سین خورده بود. حتی دل دیدن
«من عاشق بویِ گازهای گل‌خانه‌ای‌ام.»  -سارا پیلین
من به این سیاست‌مدار حسودی‌ام می‌شود؛ می‌فهمم حتما یک مشکلی در این‌هایی که می‌بینم، یا شاید خودم، هست که نمی‌توانند از لذتِ قربانی بودن دست بکشند. خب تکلیفت را خوب مشخص کن. اگر روزی با این گازهای گل‌خانه‌ای به سرفه‌ افتادی، جار نزن که رد دستانی روی گلویت مانده‌، آه ببینید چقدر نفس کشیدن برایم مشکل است، برایم دل بسوزانید و نفس مصنوعی لطفا. و قطعا! من خودم را جزء انسان‌هایی نمی‌د
جودی آبوت عزیز سلام.
رسم بر این بود که همیشه تو نامه بنویسی، اونم برای بابالنگ دراز، اما این دفعه من میخوام نامه بنویسم. اونم برای تو
از بچگی، تو تمامِ شخصیت های کارتونی که میشناختم، فقط با تو همزادپنداری می کردم. نمی دونم چرا. نمیدونم چی بین ما مشترک بود. شاید همین سرخوشی و سهل گیری دنیا، شاید همین احساساتی بودنت، همین که یه لحظه انقدر انرژی داری که میتونی دنیا رو منفجر کنی، و یه لحظه انقدر داغونی که فقط صدای هق هق گریه و لرزش شونه هات میتونه
تمام برنامه‌های روز 5شنبه‌ام حول محور این می‌چرخید که جمعه در طبیعت باشم. رفتم از بازار رشت قابلمه خریدم. توی داروخانه معطل شدم و گوش‌پاک‌کن، قرص و چوب‌بستنی خریدم. رفتم از خانه‌ی پدرم لوازم سفرم را برداشتم. همانجا نهار خوردم. برگشتم خانه. تصمیم گرفتم که سایر کارها را چگونه پیش ببرم. رفتم آرایشگاه. سیب‌زمینی، موز و کمی هله هوله خریدم. دوش گرفتم. زیربغل و دور نوک پستان‌هایم را ایپلاسیون کردم. خانه را مرتب کردم. برای الهه اسنپ گرفتم تا به خ
 از نیمه ی اسفندِ زیبا گذشتیم و این روزا زمانمو تقریبا دارم هرز میدم. بیکار ننشستما، ولی لذتِ مقبول و کافی رو نمیبرم، و کاراییِ مورد نظرم رو هم نداشتم توی این روزهای سردِ آخرِ زمستونِ اینجا...
چند روزه دارم باشگاهِ بدنسازی میرم، از باشگاه بدنسازی بدم نمیاد، حتی قبلاً یه مقدار دوس داشتم. ولی الان مدتهاست فقط دوست دارم بدَوَم و همین باعث میشه با کینه به ورزشِ جانشین و رقیبش نگاه کنم. ولی خب تصمیم گرفته بودم از 15 اسفند باشگاهو شروع کنم و طبیعتاً
 
دیدمت شرابِ عاشقانه‌ام شدی                  
سرخوشیِ نابِ عاشقانه‌ام شدی                                                 
اولین و آخرین و خوش‌صداترین                
حقّ انتخابِ عاشقانه‌ام شدی
توی جلگه‌های پهن و تپه‌های سبز              
شوقِ بی‌حسابِ عاشقانه‌ام شدی
زیرِ آبشار و سرخیِ غروبِ کوه                   
رنگِ آفتابِ عاشقانه‌ام شدی
شامگاه پرستاره، در کنارِ رود                      
ماه آب‌تابِ عاشقانه‌ام
شیرینی عبادت
همه ی مردم در طول عمر خود خوردن غذایی لذیذ را تجربه کرده اند ، غذای لذیذ تنها یک غذایی که مواد غذایی گران قیمتی در آن بکار برده شده نیست بلکه ممکن است یک غذای فقیرانه ای باشد که به کام صاحب آ ن لذت بخش باشد ، از طرفی انسان ها با تفاوت های بسیاری که در سلیقه وعلاقه با یکدیگر دارند ، هر کدام از غذایی لذت می برند که ممکن است به مذاق دیگری خوش نیاید ، لذا در این لذت بخش بودن باید به خواست و ذائقه ی هر فرد نیز توجه نمود .
از سوی دیگر انسان ه
از وقتی که یادم می آید، عاشقِ کتاب خواندن بودم.
دوست داشتم رُمان و داستان بخوانم، ولی از نظرِ بابا، رُمان خواندن برای من مناسب نبود. به همین خاطر در کتابخانه مدرسه عضو میشدم، تا از میانِ آن همه کتابِ دفاع مقدس و داستان های بچگانه، یک رُمان پیدا کنم و در جوابِ بابا، بگویم که از کتابخانه گرفتم.
ازدواج که کردم، فهمیدم امیر هم با بابا هم نظر است. از نظرِ آنها، وقت گذاشتن برای ادبیات و داستان، اتلاف وقت بود. امیر دوست نداشت که وقتم را هدر بدهم. ولی
.
من از چه با تو بگویم؟
از خنده‌ی تلخِ این صفحه‌ی تقویم،
که طوفانِ حادثه‌ها، حتّی، ورقش را تازه نمی‌کند؟
حالیا،
ای ثانیه‌های نگران،
به پیوستگی سردتان قسم،
که چیدن مرثیه‌ها در سبدِ تقدیر زمان،
اجبارِ خودساخته‌ی شب‌های دل‌تنگی من نیست!
.
•••••••
.
من از چه با تو بگویم؟
از هجومِ بی‌رحمِ اگرهای بی‌دلیل،
در دلِ مرور خاطراتِ هر شب‌مان،
که باور به رسیدن را، مکدّر می‌نمود؟
حالیا،
ای عاشقانه‌ترین قسمتِ کلام،
به التماسِ شب‌های دور از تو
همه‌ی دنیا را می‌توان در یک جعبه‌ی ذوزنقه‌‌ای چوبی به قاعده‌ی نود و ارتفاع حدود سی سانت جای‌ داد، دنیای جادویی یک ساز. من و همه‌ی فکرها و آرزوهایم براحتی می‌توانیم از سوراخ گرد دیوار جلویی واردش شویم. کافی است جستی بزنم، دستم را قلاب کنم به لبه‌ی سوراخ، بعد آن دست دیگرم، فرز خودم را بالا بکشم و بالاخره مخفیانه و مدل شخصیت‌های کارتن‌های ژاپنی از آن طرف دیوار فرود بیایم روی زمین. بعد با خیال راحت آنجا برای خودم زندگی میکنم و قدم میزنم و
شبِ قبلش را نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمی‌گذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت می‌پرانَد؛ قلبت تندتر می‌تپد، و با تمامِ وجودت می‌خواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم می‌خواست کمی دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمی‌گذاشت خواب به چشم‌هایم بیاید. هیجان‌زده بودم، خیلی زیاد.
الف.
* مطلبی که در ادامه خواهید خواند، مواجه‌ی شخصیِ نویسنده است با این اثر که سعی شده در آن، با وفاداری  به محتوا، تعلیق و لذتِ کشف، به تحلیل این اثر بپردازد.
 
در اولین نماها، با دری آبی رنگ و ساده روبرو می‌شوم، آرام تکان می‌خورد، و در میانه‌ی در با خطی ساده: « کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نمایش می‌دهد»، با خیال اینکه با فیلمی ساده و در خور رده‌ی نوجوان، روبرو هستم، باز به در نگاه می‌کنم تا ببینم فرای آبی‌اش برایم چه ماجرایی را رقم
الف.
* مطلبی که در ادامه خواهید خواند، مواجه‌ی شخصیِ نویسنده است با این اثر که سعی شده در آن، با وفاداری  به محتوا، تعلیق و لذتِ کشف، به تحلیل این اثر بپردازد.

در اولین نماها، با دری آبی رنگ و ساده روبرو می‌شوم، آرام تکان می‌خورد، و در میانه‌ی در با خطی ساده: « کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نمایش می‌دهد»، با خیال اینکه با فیلمی ساده و در خور رده‌ی نوجوان، روبرو هستم، باز به در نگاه می‌کنم تا ببینم فرای آبی‌اش برایم چه ماجرایی را رقم
الف.
* مطلبی که در ادامه خواهید خواند، مواجه‌ی شخصیِ نویسنده است با این اثر که سعی شده در آن، با وفاداری  به محتوا، تعلیق و لذتِ کشف، به تحلیل این اثر بپردازد.

در اولین نماها، با دری آبی رنگ و ساده روبرو می‌شوم، آرام تکان می‌خورد، و در میانه‌ی در با خطی ساده: « کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نمایش می‌دهد»، با خیال اینکه با فیلمی ساده و در خور رده‌ی نوجوان، روبرو هستم، باز به در نگاه می‌کنم تا ببینم فرای آبی‌اش برایم چه ماجرایی را رقم
بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک                    نویسنده اثر     شهروز براری  صیقلانی  اثر   
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
 
داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی   ♦♦
        
               همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.....
ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،م
این روزها، فقط اسم بورس و سهام و شاخص به گوش‌مون نخورده!!! بلکه احتمالا خیلی‌هامون به طور مستقیم باهاش درگیر شدیم. کد بورسی‌مون رو گرفتیم و چند تا معامله انجام دادیم یا اینکه هنوز در مرحله تحقیق و بررسی هستیم و هر بار که می‌خواهیم اقدام کنیم برای کد بورسی، یه دیدگاه بدبینانه در مورد آینده بورس می شنویم و می‌ترسیم.
اتفاق‌های بزرگی داره می‌افته و یکی‌ش اینه که از صدقه سر بحث سهام عدالت، هممون باید دانش بورسی کسب کنیم و نسبت به اولیات بازار
دو ماه پیش توییتی برایم فرستاد با این مضمون: "صد سال پیش صدیقه دولت‌آبادی در اصفهان نشریه زبان زنان را منتشر می‌کرد. رئیس نظمیه هنگام ابلاغ حکم توقیف به خانم دولت‌آبادی می‌گوید خانم شما صد سال زود به دنیا آمدید، پاسخ می‌شنود که من صد سال دیر متولد شدم وگرنه نمی‌گذاشتم امروز زنان چنین خوار و خفیف و در زنجیر شماها اسیر باشند." در پیام بعدی نوشت: "اینو دیدم یاد تو افتادم" و قلب فرستاد. 
 
راستش احساسات متناقضی داشتم از همزمان پروانه ای شدن، ا
یه روز که نباید پاک می شد...
 این پست رو روزها پیش نوشتم، روزهای پایانی اسفندماه، 26 یا 27 اسفند  98بود ... آخرش یکی از اون نوشته هایی شده بود که سرشار از ایده، الهام جادو و نور هستن... اما درست لحظه‌ی انتشار نهایی پاک شد و من هنوز به فکرشم ... سعی میکنم بنویسمش دوباره تا از فکرش بیام بیرون:  
 حقیقتا غمگینم اما این غم باعث نمیشه از تصورِ دیدن، شنیدن و لمس زیبایی ها ذوق نکنم. حتی همین حالا که پر از غمم، از فکرِ اینکه میتونم قرمزی طلوع و غروب رو بازم ببی
مرگ ارسطو در قرن چهارم قبل از میلاد بوده است. دوره یونان قدیم، از مرگ ارسطو تا قرن چهارم میلادى است، این دوران را که حدود هشت قرن طول کشید، دوران «هلنیزم» Helenism  می نامند. دوران هلنیزم، یعنى فاصله میان مرگ ارسطو و آغاز قرون وسطى. قرن چهارم میلادى را دوران یونانیگرى یا یونانى مآبى نیز نامیده اند.
نخستین ویژگى دوران هلنیزم، در واقع نوعى بازگشت به تعلیمات سقراط است. یعنى نوعى عدول از ارسطو و افلاطون و بازگشت به استاد اینها که سقراط مى باشد.
آنچه
خواب‌های من همه عجیبند، گاهی عرفانی‌اند، گاهی فلسفی، گاهی هم فانتزی، خلاصه که دوستانِ نزدیکم بهتر می‌دانند که جنونم در چه درجه‌ای به سر می‌برد.
خوابی که چند شب پیش دیدم، ایدۀ این چالش شُد. در خواب تصمیم گرفتم که با ماشین زمان به گذشته بروم و برایِ خودم نامه‌ای جا بگذارم و خودم را نصیحت کنم که چه کارهایی را انجام بدهم و چه کارهایی را هم ترک کنم.
من برای خودم نوشتم:
سلام، شاید شاخ در بیاری این رو بفهمی ولی واقعیت داره و من دارم از آینده برات
باز هم در سایت ناهیدعبدی دات کام مطلبی دیگر خواندم و این نظر را نوشتم و حیف ام باز آمد که برای شما «اینجا» نیاورَمَش زیرا مشحون از لطف و مرحمت الهی و راه کار است
هرآغاز در داغ تهیتهنیاز شاید و بایدچه خوب می شد اگر اوج رهایی و شادمانی و لذّتِ جمله یِ زیبای نیچه ی گرامی: «صاف ترین یخ برای کسی که رقصیدن و سُرخوردن می داند بهشت است» را با واژه ی زخم و درد ذوب نمی کردید و رودِ گذشته و حال خراب یک ملّتِ سُرخورده را زیور آن نمی نمودیددردها روح آدمی را ر
 سروده
راز فصول
دیر گاهی ست که یا د گرفته ام

رمز عاشقانه فصول را

فریاد بزنم

بهار و شکوفه هایش را

تابستان و میوه هایش را

پاییز و رنگهایش را

زمستان و باران هایش را

اغوای ماه و پلنگ

ادغام کوه وعقاب

دشت و بره

لحظه کوچکی ست زندگی

ماهشهرعلی ربیعی(ع-بهار)
 
تآملی بر کتاب پشت و رو اثر البرکامو
."گاه آرایه ها فرو می ریزند ،از
خواب برخواستن ...تراموی سوارشدن چهارساعت کار در دفتر یا کارخانه ...غذای خوب
...دوشنبه سه شنبه چهاشنبه پنجشنبه جمعه شنبه! زندگی
«عشق» چیست؟!
این عشق از آن کلمه­‌هایی است که راجع به آن خیلی صحبت شده ­است.از ابتدای دنیا که بشر، خط و بیان را آموخته، از «عشق» صحبت کرده تا کنون.واقعا این عشق چیست؟ و چه مشخصه‌­ای دارد؟عاشق و معشوق کیست؟
سرِ آن ندارم که در این زمانِ کوتاه راجع به این همه مطلب حرف بزنم. فقط می­خواهم بابی را باز کنم که همه­ راجع به آن فکر کنیم.اگر فرض بفرمایید که به یکی بگویید من ورزشکارم، متناسب با ورزشی که می­‌کند، رفتارِ بدنش شکل می­‌گیرد.بگوییم روز است. ر
 
 
 
فرازهای این دعا عبارت است از: ۱- در نگاه روشن شب زنده داران ۲- دلی ز«بارقه» روشن ۳- «تن» در خدمت «جان»
أَللّـهُمَّ نَبِّهْنی فیهِ لِبَرَکاتِ أَسْحارِهِ وَ نَـوِّرْ فـیهِ قَـلْبی بِضیـآءِ أَنْـوارِهِ
وَ خُذْ بِکُلِّ أَعْضآئی اِلَی اتِّباعِ آثارِهِ بِنُورِکَ یا مُنَـوِّرَ قُـلُوبِ الْعارِفینَ.
در نگاه روشن شب زنده داران
اگر لذّتِ ترک لذّت بدانیدگر لذّت نفس، لذّت نخوانی
هزاران در، از خلق، برخود ببندیگرت باز باشد دری آسمانی
سفرهای عِ
پیش نوشت: اگر با برخی مباحث روانشناسی شناختی و هیوریستیک و خطاهای مغز آشنایی نداشته باشید، بعید است مطالعه این مطلب فایده ی قابل توجهی برایتان داشته باشد.
 
فرض کنید بنا به دلایلی قرار است فردا آخرین روز زندگی شما باشد(دور از جانتان).
امروز را با خودتان خلوت کرده اید و می خواهید مروری بر زندگی تان داشته باشید. ضمناً به خطاهای حافظه و تحریف هایی که مغزتان موقع به خاطر آوردن اتفاقات گذشته انجام می دهد آگاه هستید ولی در نهایت مسئله مهم برای شما
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
نان و شراب[1]
                     ــــ تقدیم به هاینزه
 
حوالیِ ساعت‌های آرمیدنِ شهر.
خیابان‌های پرنورِ به خاموشی ‌گراینده،
و ارّابه‌های تازانِ مزیّن به مشعل‌های فروزان، در امتدادِ آنها.
آدمیان سرشار از شادی‌ها و مسرّت‌های روزانه به خانه‌های خویش رهسپارند؛
و روان‌های پُرمشغله در خانه‌های خود
رضایتمندانه به حسابِ سود و زیانِ خویش مشغولند.
بازارِ پرهیاهو از تکاپو باز می‌ایستد، تُهی از گُل‌ها و انگورها و صنعت‌ها.
با این همه موسیق

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها